دلم گرفته و هر سوی خانهام ابریست
دلم گرفته و گریه دوای دردم نیست
حریف نی لبک و سوز دل نمیگردم
ولی درون دلم بذر صبر پروردم
خداست شاهد این حرف و عشق میداند
که روز جمعه نگاهم به جاده میماند
به آتشی که دلم را همیشه سوزانده است
دوای درد عدالت کنار در ماندهست
دری است فاصله من و یک سبد رویا
دری است فاصله من و یوسف زهرا
دلم گرفته، دقایق هنوز در راهند
و عاشقان شقایق هنوز در راهند
دلم گرفته، کسی نیست، جاده بیرنگ است
دلم گرفته و این قلب ساده بیرنگ است
همیشه ماندهام اینجا، همیشه میمانم
عبور میکند آیا کسی؟ نمیدانم
کنار دریا نشسته بودم و چشمم را تا بیکران جایی که آسمان و اقیانوس سر به هم می آورند،دوخته بودم
منتظر کسی بودم،منتظر طلوع،منتظر زندگی،منتظر تولد....به آن دوردست نگاه می کردم،نسیم بدنم را
نوازش می داد و صدای امواج روحم را به تسخیر خود در آورده بود،منتظر شب بود،طلوع ماه،منتظر تولد
ستاره...با خود فکر می کردم چقدر آسمان شب هنرمند است،انگار با آمدنش قالیچه بزرگی روی دریا پهن
می کند،قالیچه ای که طرحهای رویش ستاره و حوضچه میانش ماه است...
ماه بیرون آمد.بزرگراهی جلوی پایم نهاد،صدایم می زد،اما من منتظر ماه،ستاره،شب،دریا،و سیاهی بودم،نه فقط منتظر ماه...
ماه زود رفتو من را تنها گذاشت،رفتم بالای کوه،جایی که دست من به او نمی رسید.سیاهی،دریا،ماه،
شب،....و دنیای من چیزی کم داشت. به آن بالا دست نگاه کردم،به سیاهی گفتم،پس ستاره کو ؟
گفت از شب بپرس،از او پرسیدم،گفت از ماه بپرس،از ماه پرسیدم،گفت از دریا،و از دریا که پرسیدم
گفت،آن دور دست دنیایی وجود دارد که جای نور است و من نمی توانم به آنجا قدم بگذارم،ستاره را
آنجا خواهی یافت....چشمانم شروع به باریدن کرد،ماه به دریا،دریا به شب،و شب به سیاهی گفت،
(( ابر را تنها نگذار،برو و ستاره را بیاور )) ...به آن دوردست خیره شدم،اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته
بود،با التماس به انتهای آسمان نگاه می کردم،ناگهان موجی از دور برخواست،با خوشحالی به چهره
مهربان ماه نگاه کردم،در سیاهی شب از روی بزرگراهی که ماه روی دریا،برایم درست کرده بود،به طرف
موج ستاره حرکت کردم،و خود را در آن غرق کردم،تا شاید من هم در خانواده نورانی شب باشم (شاید..)
شاید بتوانی تا جایی بروی که ستاره ها را در آغوش گیری...
تا جایی بدوی که،بتوانی روی ماه قدم زنی ...
تا جایی پرواز کنی که پنجه آفتاب نوازشت کند...
اما...اما هیچگاه نمی توانی تا جایی بروی که بتوانی،او را از نزدیک صدا بزنی...
نام پر طنینش را فریاد کنی !...
هیچگاه نمی توانی،دستانش را در دست گیری...
گرمای حضورش را از نزدیک لمس کنی...
آری، نمی توانی و نخواهی توانست،تا زمانی که روح،در اسارت تو باشد.
تا آن زمان ،باید صبورانه به انتظار نشست،فقط انتظار.............
...............................................................................
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست..... آنجا که دل باید به دریا زد همینجاست.....
در من طلوع آبی آن چشم روشن ..... یاد آور صبح خیال انگیز دریاست.....
عزیزان..........اهورای پاک نگهدارتان باد...
آتشی در سینه دارم جاودانی
عمر من مرگی است نامش زندگانی
رحمتی کن کز غمت جان می سپارم
بیش از این من طاقت هجران ندارم
کی نهی بر سرم پای ای پری از وفاداری
شد تمام اشک من بس در غمت کرده ام زاری
نو گلی زیبا بود حسن و جوانی
عطر آن گل رحمت است و مهربانی
ناپسندیده بود دل شکستن
رشته الفت و یاری گسستن
کی کنی ای پری ، ترک ستمگری ، می فکنی نظری آخر به چشم ژاله بارم
گرچه ناز دلبران دل تازه دارد
ناز هم بر دل من ( محبوب من) اندازه دارد
ای تو گر ترحمی نمی کنی بر حال زارم
جز دمی که بگذرد که بگذرد از چاره کارم
دانمت که بر سرم گذر کنی از رحمت اما
آن زمان که بر کشد گیاه غم سر از مزارم